میگن خدا بچه ها رو نگه میداره
پسر گلم تو این سفر اخرمون یعنی مازندران تو راه بابایی گفت بریم روستای آلاشت رو هم ببینیم و همه موافقت کردیم و رفتیم تو جاده یه جایی رو ایستادیم برای خوردن چایی و دیدن اون منظره های زیبا از ارتفاع . خیلی منظره قشنگی بود بابا هم رفت مشغول چیدن زرشک های کوهی شد و شما هم وایستاده بودی و باهاش صحبت میکردی و ما هم مدااااااااااااام صدات میکردیم که جلو نرووووووو من داشتم چایی میخوردم و دیدم که بابا ازت خواست اون بشقاب رو که دستت بود بهش بدی و شما تا خواستی اون رو بدی به بابا پات روی سنگهای کوه سر خورد و.............. بله رفتی پایی و من دوون دوون به سمت شما میدویدم و میگفتم یا امام زمان و داد میزدم و صداش میکردم بابایی یه دفعه گرفتت و یک...
نویسنده :
sahar
15:16